𝗛𝗲𝗮𝘃𝗲𝗻

𝓨𝓸𝓾 𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓸𝓷 𝓪𝓷𝓭 𝓼𝓽𝓲𝓵𝓵 𝓫𝓮 𝓳𝓮𝓪𝓵𝓸𝓾𝓼 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓪𝓻𝓼

زندانِ بدونِ آزادای؛

به طرز عجیب و شاید هم عذاب‌آوری دیگه نمیتونم احساس خوشحالی کنم.. تمام خوشی‌های گذشته برام تلخ شدن و تمام کارایی که بهم حس زنده بودن میدادن الان بی‌معنی شدن؛ بعضی مواقع فکر میکنم شاید مشکل از منه که زندگیم انقدر بی‌معنی و زهرمار شده، ولی وقتی می‌بینم توی یه چهارچوب زندان‌مانند گیر کردم که همه‌چیز باعث میشه احساس مرده بودن بکنم، می‌فهمم که خودِ زندگی تقصیر داره..

تلاش بی‌فایده؛

نگه داشتن آدما سخته، راضی نگه داشتنشون هم سخته؛

مهربون بودن با همه سخته، قبول کردن عقاید دیگران و ساکت موندن هم سخته؛

تحمل جمع پر سروصدا سخته، تحمل قضاوت‌های مردم هم سخته؛

همه و همه دست به دست هم دادن و شدم این آدم تنها و گوشه‌گیری که هستم..

نوجوونی؛

نوجوونی رو همون عشق‌های الکی و موقت میسازن، همون چتای با دوستای مجازی و گریه‌های شبونه به خاطر اینکه آدمی که دوستش داشتی ترکت کرده؛ با اون اشتباها و اون غمگینی که برای بعضیها افسردگیه و با اون افکار خودکشی ساخته میشه..

و در نهایت تو دوران جوونی؛ همه‌ی اون خوشی‌ها و اتفاقات خوب و بد و کوچیک و بزرگ، همه و همه توسط فرد جوون که تو دوران نوجوونی گذرونده مورد تمسخر قرار می‌گیره..

داستان غمگین؛

از داستان‌های غمگین متنفرم، حالم رو بد میکنن، ناراحتم میکنن، بیشتر از چیزی که هستم..

هر وقت یه شخصیت درد و سختی میکشه اونقدری از داستان زده میشم که دلم میخواد آلزایمر بگیرم و اون تاثیر بدی که روم داشت برای همیشه یادم بره. چرا باید داستانی رو بخونم که شخصیتش داره عذاب میکشه و بفهمم فقط من نیستم که سختمه؟ سختمه این زندگی و این اتفاقاتی که برام میوفته؟

گمشده؛

اونقدر سعی کردم مثل بقیه رفتار کنم که حالا اصلا نمیدونم کی هستم.. اشکای بی‌دلیل و نامفهومی که میریختن هنوزم برام عجیبن.

یه حسی بهم میگه قرار نیست از این خاموشی در بیام؛ این خاموشی‌ای که بقیه بهش میگن تنهایی و غم بیشتر از هر چیز دیگه‌ای داره جلوی چشمم میاد و میره که حالم از خودمم بهم میخوره..

منِ مُرده؛

دارم روی خاکستر منِ قبلی راه میرم و خوشحالی اتفاقات قدیمی که برای همیشه رفتن رو.. با چنگ و دندون نگه میدارم..

اما این خاطرات اونقدر کهنه و تیکه پاره شدن که نگه داشتنشون سخت شده و دیگه زیادی قدیمین.. پس دستام رو با تردید باز میکنم و میذارم آتیش بگیرن، با زمین داغ زیر پام.

درسته، اینجا جهنمه؛ جهنم سیاهی که خودم با دستای خودم ساختم، بدون اینکه ذره‌ای آگاهی داشته باشم. چیشد؟ مگه نمیخواستم یه دنیای آروم برای خودم بسازم؟ پس چرا اون دنیای سفید و قشنگ جاش رو به این قبرستون داده؟

میدونستم مجبور میشم همه رو ترک کنم.. ولی درد داشت، هنوزم داره.. نمیشه حداقل یه دور دیگه پیششون باشم و خنده‌هاشون رو ببینم؟ ولی نه.. اونا دیگه حتی نمیخوان من رو ببینن.. اونا فکر میکنن برام اهمیتی نداشتن و مثل یه تیکه آشغال ولشون کردم.. اونا نمیدونن من چقدر به خاطر کاری که باید میکردم عذاب میکشیدم و میکشم..

از راه رفتن اجباری خسته شدم.. کاش بشه روی همین زمین داغ دراز بکشم و بخوابم، مهم نیست بسوزم یا نه.. حداقل برای یه مدت کوتاه خواب باشم تا از مغزم فرار کنم، و اگه بسوزم، این خواب موقت تبدیل به یه خواب ابدی میشه. حتی فکر کردن به یه خواب ابدی و دوری از این مزخرفات هم باعث میشه کمی از ته دل خوشحال بشم!

بی‌معنی؛

ولی جدا از اینا، زندگی چقدر بی‌معنیه؛

روزا شب میشن و شبا روز، آشناها میرن و تبدیل به غریبه‌ها میشن.

آدما دلتنگ کسایی که دیگه نیستن میشن و بعد یه مدت فراموششون میکنن. و کلی چیز دیگه..

اما همشون یه وجه اشتراک دارن؛ همشون بی‌معنین!

روزا و شبا بگذرن و دوباره یه روز جدیدو شروع کنی که چی بشه؟!

آدما ترکت کنن و با آدمای جدید آشنا بشی که چی بشه؟!

دلتنگ کسی که دیگه نیست بشی و بعدش اونو یادت بره؟ خب که چی؟!

همه‌چی بی‌معنیه، تکرار میکنم همه‌چی!